نقد و بررسی فیلم The Way Back
فیلم The Way Back به کارگردانی «گاوین اوکانر» (Gavin O’connor)، بناست که یک درام ورزشی باشد؛ داستان یک بسکتبالیست بازنشسته به نام «جک کانینگهام» (Jack Cunninghum)، که ظاهرا زندگی آشفتهای دارد و مربیگری یک تیم آماتور بسکتبال را به عهده میگیرد و به نحوی از طریق این شغل، گویی دوباره به اصلش بازگشته و خود را پیدا میکند. این خلاصه داستان فیلم The Way Back است؛ داستان سرراستی که حتی کمی کلیشهای بنظر میرسد. چیزی که در این گونه از فیلمها اهمیت دارد، رعایت تناسب و نسبت بین زندگی شخصی و زندگی ورزشی کاراکتر است و تاثیر متقابلی که این دو بر هم میگذارند. رعایت این نسبت شاید مهمترین عامل در کیفیت سینمایی اینگونه آثار باشد. باید دقیقتر به فیلم مورد بحث بپردازیم و ببینیم آیا موفق میشود این نسبت را به یک درام سینمایی تبدیل کرده و کاراکتر خلق کند یا خیر.
نقد و بررسی فیلم The Way Back | دردِ بیدردی
همانطور که عرض کردم فیلم به طور عمده از دو بخش تشکیل میشود و مدام بین این دو رفتوآمد میکند؛ زندگی خانوادگی و شخصی جک؛ داستانِ تیم بسکتبالی که او مربی آن است. فیلمساز قرار است با تمرکز بر زندگی شخصی و آشفتگی آن، جک را به بسکتبال برگرداند و از طریق این ورزش، دوباره به او جان تازه ای برای زندگیاش ببخشد. این ایده، نیازمند مقدماتیست که هیچکدام در فیلم از آب درنیامدهاند. اولین مقدمه این است که وضع زندگی و کاراکتر جک را ببینیم و باور کنیم. به بیان سادهتر مخاطب باید لمس کند که درد جک چیست. چیزی که مدام در فیلم میبینیم و فیلمساز تاکید زیادی بر آن دارد، دائمالخمریِ پرسوناژ است. با نشان دادنِ صرفِ این ویژگی نمیتوان کاراکتر خلق کرد. فیلم باید ما را به این نیاز درونی قانع کند و این قانع کردن در سینما از پسِ دیدن اتفاق میافتد؛ یعنی ما باید مشکلاتِ زندگیِ جک و نوع برخورد او با مشکلاتش را ببینیم تا اینگونه کاراکتر شکل گرفته و وضع فعلی زندگی او (یکی از مقدماتی که عرض شد) روشن شود. تنها چیزی که ما میبینیم یک عصبیت بشدت غیرقابلباور و تصنعی، هم در بازی و هم در کارگردانی و در فیلمنامه است که هیچ توجیهی ندارد. این عصبیت و دائمالخمری، نشان از دردی دارد که مطلقا از آب درنیامده است. در ادامه متوجه میشویم که جک از همسرش جدا شده و فرزندی را نیز از دست داده؛ اینها همگی کُدهایی هستند که دردی را دوا نمیکنند. مهم نیست بگوییم «او طلاق گرفته» یا «پسرش مردهاست» بلکه تمام اهمیت در چگونگیِ نشان دادن این موارد است. همسرِ جک کیست و چه نوع رابطهای بین او و جک برقرار بوده و هست؟ در این جدایی نقش هر یک چیست؟ زندگی مشترک این دو چگونه بوده و آن هنگام رابطهشان چه ویژگیهایی داشتهاست؟ دلیل جداشدنشان چیست؟ اکنون بعد از جدایی چه رابطه و حسی بینشان وجود دارد؟ آیا جک همچنان به همسر سابقش علاقمند است و به همین دلیل حال خوبی ندارد؟ یا برعکس؟ نقش فرزندشان این وسط چه بوده؟ فیلمساز تا انتها به هیچکدام از این پرسشها جوابی نمیدهد و تمام درد جک را به گذشتهای حواله میدهد که هیچ از آن ندیدهایم و لمس نکردهایم.
یکی دیگر از مقدمات لازم برای به بار نشستن ایده اصلی فیلم، باور کردن گذشته جک در رابطه با بسکتبال است. در بالا به این اشاره کردم که گذشته پرسوناژ در رابطه با زندگیِ خانوادگیاش مطلقا پرداخت نشده و به همین دلیل، حالِ اکنونِ او باور نمیشود. اما درباره بسکتبال نیز وضع به همین منوال است؛ یعنی متوجه نمیشویم که چه علاقهای به بسکتبال داشته؛ تواناییاش در آن چقدر بوده، چرا آن را رها کرده و اصلا نسبتش به طور کلی با بسکتبال چیست؟ با نشان دادن یک پیراهن و چند دیالوگ دربارهی توانایی او در این رشته این مسائل تبدیل به باور مخاطب نمیشود. ما باید تمام اینها را در لحظه به لحظه حضور جک و بازی او ببینیم. باید در هر نگاه او به زمین یا توپ بسکتبال بخشی از وجود او و این ورزش نمایان شود. باید متوجه شویم که وقتی گذشته خود را مرور میکند، چه حسی در چشمانش موج میزند. در این بین، دوربینِ بشدت بدِ فیلمساز نیز به فیلمنامه اضافه شده و اوضاع وخیمتر میگردد. یکی از لحظات را که به درد همین بحث اخیر ما میخورد با هم مرور کنیم؛ جک دربرابر لباس سابق خود ایستاده و به آن مینگرد. دوربین لباس را در نمایی مدیوم به ما نشان میدهد، اما دیگر به چهره جک کات نمیزند تا ببینیم واقعا چگونه به این لباس مینگرد. تمام بحث «فرم» در همین «چگونگی» است. گاهی کاراکتر به لباس نگاه میکند، اما چگونگیِ این نگاه مبتنی بر نفرت است. این یعنی کاراکتر دلِ خوشی از این گذشته و از این رشته ندارد. یا ممکن است ما در چشمانی که به این لباس زل زدهاند شوق ببینیم و مرور خاطرات گذشته تا اینگونه کاراکتر متفاوتی خلق شده و قصهای دیگری را شاهد باشیم. پس میبینیم که همه چیز چگونگیِ این نگاه است و وقتی دوربین فیلمساز این توانایی را ندارد تا چهره را شکار کند و همچنین فیلمنامه چیزی از این گذشته برایمان روشن نمیسازد، یعنی کاراکتر در کار نیست. البته کارگردانی و دوربین در کل فیلم، هیچ جا کار مفیدی برای درام و شخصیتپردازی انجام نمیدهد. حرکات دوربین به شدت بیجهت و عصبیکننده است. نماهای باز در اکثر اوقات بیمعنای و جایگیری دوربین نیز گاهی به لحاظ ولانگاری حیرتآور میشود.
همانطور که عرض کردم، فیلم هیچ مختصاتی از پرسوناژش نمیتواند ارائه دهد و مقدمه لازم برای شناختن درد امروز و نسبتش با رشته بسکتبال مطلقا از آب درنیامده است. گذشته از اینها اصلا متوجه نمیشویم که چرا جک باید قبول کند که مربی این تیم آماتور شود؟ آن سکانس درگیری ذهنیاش برای تصمیم و انتخاب بین قبول کردن و نکردن چیزی را حل نمیکند. متاسفانه نه توجیهی وجود دارد که او این سِمَت را رد کند و نه توجیهی برای اینکه به همکاری تن دهد. این یعنی اوجِ بیاعتنایی به شخصیتپردازی به عنوان یک اصل اساسی در قصه گفتن. با این وجود، تا این قسمت از نقد و بررسی فیلم The Way Back سعی کردم تا یک وجه قصه فیلم (زندگی شخصی جک) را مورد بررسی قرار دهم اما وجه دیگر قصه، داستان این تیم آماتور و بازیکنانش است. قصهای از تبدیل یک تیم ضعیف و همیشه بازنده به تیمی قدرتمند و پیروز با هدایت جک. این وجه داستان نیز پرداخت سینمایی ندارد و همه چیز به شکلی تحمیلی پیش میرود. برای اینکه واقعا تیم بسکتبال را باور و سیر حرکتشان از شکست به پیروزی را لمس کنیم، لازم بود که این تیم را هم در فردیت اعضایش و هم در کلیتش میشناختیم. فیلمساز هیچ جزئیاتی از این تیم به ما ارائه نمیدهد. آنجایی هم که به سمت این کار میرود، آن را به بدترین و غیرسینماییترین شکل ممکن انجام میدهد؛ به طور مثال داستان دو نفر از اعضای تیم. یکی آن جوان بلندقدی که ابتدا اخراج میشود و بعدتر باز میگردد. یا داستان بازیکن سیاهپوست تیم و پدرش که نه اختلافشان برایمان جدی میشود، نه خود پسر و دغدغهاش شکل میگیرد و نه متوجه میشویم که چگونه پدرش برای تماشای مسابقه در انتها حاضر میشود. اصلا کل این دو قصه را اگر حذف میکردیم چه ضرری به فیلم وارد میشد؟ هیچ. حتی شاید کمی فیلم سبکتر میگشت. این یعنی بود و نبود این بازیکنان و قصههایشان هیچ اهمیتی ندارد. بنابراین تیمِ بسکتبال در فردیت اعضا شکل نمیگیرد.
از طرف دیگر داستان تحول این تیم نیز به هیچ باور نمیشود. اینکه این بازیکنان و تیم آماتور چگونه ناگهان همه تیمها را شکست میدهند اصلا مشخص نمیشود. فیلمساز این تحول را طبیعتا به حضور جک ارجاع میدهد؛ آخرین جملات فیلم از زبان گزارشگر بازی بسکتبال را ببینیم: «جک تمام ویژگیهاشو به این بچهها القا کرد و باعث شد برنده بشن. میتونی روحیه جک رو توی این تیم ببینی» اینها ادعاهاییست که هیچگاه در فیلم به تصویر کشیده نمیشوند و به شدت از اندازه پرسوناژ اصلی بزرگتراند. هیچ جا نمیبینیم آن روحیه جک که به تیم تزریق شده و عامل پیروزی آنهاست چیست و چگونه این تیم به این روحیه نیاز داشتهاست. میبینیم که نه وضعیت اولیه تیم (بازنده بودن) برای ما به درستی ترسیم میشود، نه تحول آنها را باور میکنیم و نه تاثیر جک در این تحول به ثمر مینشیند.
در ابتدای این نوشته عرض کردم که در این گونه از فیلمها، رعایت نسبت بین زندگی شخصی و زندگی حرفهای و تاثیر متقابل این دو بر هم اهمیت بسیار زیادی دارد؛ این نسبت در فیلم The Way Back مثل سایر اجزا تحمیلیست. فیلم با نمایی از رستگاری و شادمانی جک به پایان میرسد و این همان راه بازگشت است؛ گویی بسکتبال، وضعیت نابسامان او را سامان میدهد. اما این مسئله در فیلم از آب درنیامده. باید به زور بپذیریم که گمشده جک بسکتبال است و این ورزش، زندگی شخصی او را بهبود میبخشد. اما اینکه چگونه این اتفاق میافتد، محول به تخیل مخاطب است. چیزی که ما در فیلم میبینیم، یک بیدردیِ به تمام معناست که فیلمساز اصرار دارد آن را درد نشان دهد؛ دردی که از آنِ کاراکتر نیست و صرفا ادعاست. نه گذشته کاراکتر معلوم است و نه امروزش و نه نیازش به بسکتبال. تیم بسکتبال هم از آب درنیامده و پیروز شدنشان تحمیلی است. در این بین، نه تاثیر جک بر این تیم را متوجه میشویم و نه تاثیر متقابل ورزش بر زندگیِ شخصی و آرامش انتهاییاش را.
۱۰ قهرمان کودک محبوب دنیای انیمه
پاساژ علاءالدین مرکز خرید گوشی یا مرکز کلاهبرداری از مشتریان!
شرکت رایان پژوه پاسارگاد rpp.me کلاه بردار بزرگ دارای نماد اعتماد
فروشگاه کلاه برداری به نام ( آتاری ایران )