هزار و یک شب: دیوانه از قفس پرید | بررسی داستانی Bioshock Infinite: Burial At Sea
به زعم بوکر، بیقراری بایوشاک برای گزارش سرنوشت آخرین خانواده مرده از کلمبیا، یک بدهی گران است که در چرخه بینوایان بیمأمن میچرخد و تا ادا شدنش، باید شبهای سرد رپچر را در اعتزال گذارند. کارآگاه دوئت دوباره روی میز کار خوابش برده و اینبار در خواب، دختری با موهای مشکی میبیند که بهسختی او را زیر آب نگاه میدارد و مثل بختک پا بر گردن سوختهاش میفشارد تا چیزی نگوید و دوباره پشیمان نشود و مصادف با گلوفشردگیاش تا حد مرگ، از قیلوله برمیخیزد و درب را برای همان دختر باز میکند. کیست این مهمان ناخوانده؟
میشود به این شکل نخنما آغاز کرد که سری بازیهای بایوشاک، آنقدر گزارههای عمقی و محافل و مجالس فلسفی دارد که بشر بر وصف کمالات این اثر فائق نمیآید. سپس با لحنی نخنماتر، دسترویدست گذاشتنهای باطل و بیهدف را گردن تئوریهای چندجهانی و جملات قصار اندرورایان انداخت و از اصل مطلب گریخت تا دیگر حاجتی به وقت تلف کردن نباشد. از طرفی، در زمانهای که اصل و معیار دانشمندی، تظاهر و تفلسف است، تعجبی ندارد که دیگر هرچه از چپ و راست پیدا شد را فلسفی بنامند تا شاید در این معیارِ بیمعیار، پیروزمند بمانند؛ فارغ از اینکه نیاز مردمان به این نوع و جنس از دانش، قریب به صفر است که نه گندم میدهد و نه جو. حالا مسئله بایوشاک هم در دو صنف عمده دنبال میشود چراکه حتی اگر بندهخدایی بخواهد سر از ارجاعات حیاتی و لازمالاتباع بازی دربیاورد، مطالب و تولیداتی که وظیفهشان شرح این قضیه است آنقدر کمیاب و بعضاً نایاب تشریف دارند که مخاطب بختبرگشته سرش به سنگ میخورد و بیخیال بازی میشود. سوال این است که بزرگان این عرصه تا الان دقیقاً مشغول انجام چهکاری بودند که پس از گذشت هفت سال یافتن یک توضیح ساده درباره اتفاقات بستههای الحاقی بازی بایوشاک: بیکران تبدیل به قله قاف شده است؟ لابد همه باید منتظر بنشینند تا خوانشهای فمنیستی از شخصیتهای بازی با سبیل گرو گذاشتن به اتمام برسند یا دعاوی حقوقی برسر مثلثات و فریم ریت خاتمه یابند و بالاخره مهلتی بماند برای صحبت درباره بازیهای ویدیویی.
یادداشت نویسنده: این متن از دو بخش با عناوین آمریکا و مرگ تشکیل شده است که بهترتیب، در شرح و تأویل پیشامدهای بازی بایوشاک: بیکران، بستههای الحاقی این بازی و شیوه اتصالشان به قسمت اول نوشته شدهاند. بازی Bioshock: Infinite با معرفی شهر کلمبیا، تاریخ ایالات متحده آمریکا را با خوانشی جانبدارانه بازسازی میکند و در عین حال که به ریشههای اصیل این گفتمان تاریخیِ آمریکایی وفادار است، بنیانگذارانش را بهدست دیزی فیتزروی و جنبش «صدای مردم» (Vox Populi) خفه میکند؛ پس از آن، با بستههای الحاقی Burial At Sea کلمبیا را به اندرو رایان و اطلس متصل میکند تا آین رند را به محکمهای بزرگ به نام رپچر بفرستد.
بعضی از مردم از جایگاه خود در «صنایع فینک» راضی نیستند. ولی من به شما میگویم، برای هر موجود زندهای یک هدف وجود دارد. آیا فرعونهای مصر میتوانستند بالای اهرام خود بایستند اگر بردههایشان آجرها را نمیساختند؟ اگر چینیها ریلها را درست قرار نمیدادند، آیا پیشوایان صنعت میتوانستند قطارها را سوار بشوند؟ پس من میگویم بلند شوید، خودتان را جمع و جور کنید! تاریخ روی دوش مردانی مثل شما ساخته شده است.
– جرمایاه فینک –
آمریکا
نخست، در اثنای این بازنگری، مبنا و اصل بر این مدعا تکیه داده است که سری بازیهای بایوشاک، برای اثبات پیغام، دستبهدامان تلبیس و ظاهرسازی نمیشوند و مکررا با سفارش ساده و مینیمالترین دیالوگهای ممکن به شخصیتها (که معمولاً در ریشههای فضاسازی و پلات سوارند) این مطلب را متذکر میشوند. بدین معنا که حتی تخیلیترین داستانهای خالق اثر، کن لوین، از سرمشقهای متشابه در جهان حقیقی برداشت شدهاند و براهین مستندی دارند. حالا چه در عبور از رویای اطلس که شورید و چه در مرور پدران آمریکایی که کفشهایشان را روی زمینِ سیاه نمیگذارند و از شیکاگو، به کلمبیا میرسند. خالق اثر هم در توصیف سوانح تاریخی، مدام مخاطب را به نمونههای واقعی ارجاع میدهد تا فرداپسفردا گریبانش گیر خیالی بودن داستانش نباشد. حالا این ارجاعات میتوانند بازگرداندن نسخههای متفاوت از فیلمها و قطعات موسیقی به کلمبیای بایوشاک باشند یا سلامات و تحیات خاصه به واشنگتن و فرانکلین و پدران آمریکا؛ چنانچه کلمبیا، خود آمریکاییتر از آمریکاست و در بازخوانی جانبدارانهاش از فرهنگ و تاریخ ایالات متحده اندکی فروگذار نمیکند. اما ابتدا قرار بود کلمبیا وقت بیشتری به سروکلهزدن با آمریکا اختصاص بدهد و پوسترهای حذفشده از بازی و شخصیتهای مهم بازی را بازگرداند ولی به اندازه چند بازی مستقل از بایوشاک: بیکران محتوا حذف شد. پوسترها و مراحل منسوخ بیکران هم مضامین مهمی داشتند و چون بایوشاک برای مخاطبِ کنجکاو احترام قائل شده و بهوسیله پردازش و نگاه به محیط، او را در قصهگویی شریک میداند، لاجرم تکه به تکه محیط بازی حائز اهمیت و قابل اتکا میشود.
اولین زیبایی بایوشاک: بیکران این است که زبانش را موش نخورده است و این عادت حسنه را از صاحبش به ارث برده که بهسادگی درجریان مصاحبهها و دورهمیها، هم از نکات کار میگوید و هم صراحتاً از مفهوم داستان و شخصیتها، یعنی سرچشمههای نقلی و عقلی کارش را بهروی مخاطب نمیبندد بلکه با تقدیم و پیشکش کردن دیالوگهای گرهگشا و همهفهم، مخاطبش را در جریان راویگری شریک میداند. وقتی بوکر دوئت، خودش را میان یک جشن ملی مزدحم میبیند، کوچکترین نطقی درکارش نمیآید و درنقش ناظر، حداقل بهمخاطب رخصت میدهد تا خودش فکر کند که چهگونه مردمی که سرود «شب به خیر، آیرین» را بهسبک خوانندهای سیاهپوست و آفریقایی-آمریکایی میخوانند دستشوییهای رنگینپوستان را جدا میکنند. البته که مسئله فراتر از شکنجه زوجهای ناخالص است و منطقی را نشان میدهد که بعدها در جریان فیلم «کتاب سبز» به آن پرداخته شد. ایده اولیه بیکران هم بههمین شکل، بر هیکل زمخت آمریکا سوار میشد، اما به مراتب سختتر و رادیکالتر از خود آمریکا بود تا در این تصویر اغراق شده، مسائل تاریخی به مغزاستخوان بازیکن بخورند.
این آمریکای غلوآمیز نسخهای پررنگتر از استثناگرایی آمریکایی[۱] را بهتصویر میکشد که هدفش نه ابلاغ مأموریتی مهم بلکه زیر گرفتن دنیاست و بزرگان و نظریهپردازانش نه تأیید و تکریم، بلکه پرستیده میشوند. همان خیالی که نمایشگاه جهانی شیکاگو را میسازد تا صدای شکوه آمریکا را غصباً به دنیا مخابره کند. طی ۲۷ ماه، برخی از معماران ارشد حاضر در ایالات متحده باید یک شهر تمام و کمال طراحی میکردند که نماینده عظمت آمریکا و افضلیت این مملکت محروسه باشد؛ اما در دل «شهر سفید» کتابی درمیآید به نام «شیطان در شهر سفید» نوشته اریک لارسون که منبع الهام کن لوین در ساخت شهر کلمبیا بوده. کتاب مذکور شرح حالی است بر طراحان و معماران شهر سفید در شیکاگو که خود را برای جشن بزرگ آماده میکردند؛ و نگاهی دارد به داستان اچ اچ هولمز یا هنری هاوارد هولمز که یک هتل مخصوص برای خودش ساخته بود و زنان و مردان زیادی را در غرفههایی بدون پنجره و هوا زندانی میکرد که از طریق اهرمهایی مخفی کنترل میشدند تا گاز خفهکننده در فضای اتاق منتشر کنند. گاهی هم هولمز خودش دستبهکار میشد و زنده یا مرده را پای تیغهای جراحی میکشید و برای اینکه معماری خاص ساختمانش لو نرود، کارکنانی که روی هتلش کار میکردند را به قتل میرساند.
اما هولمز تنها دستآورد شهر سفید نبود؛ او قبل از اینکه مراسم خیلی شلوغ شود با دوچرخه به منطقهای دورتر از محدوده جشن نقل مکان کرد. لااقل هولمز یک مرد با مشکلات روانی بود نه یک جریان ملی پذیرفته شده که اسباب خوشگذرانی مردمان سفیدپوست را فراهم کند. بازدیدکنندگان از نوشابه باز کردن و همبرگر خوردن کِیف میکردند درحالی که با نگاهی عاقلاندرسفیه به رقص سرخپوستهای محلی و اسکیموها پوزخند میزدند. جشن شیکاگو کلاس درسی برای آموزش طبقهبندی نژادی بود که علیالظاهر، مهر تأییدی علمی بر رویکردهای نژادپرستانه روز قرار میداد و باوجود تمام طبلهای بیصدا، ایده «بار مرد سفید» را تبلیغ میکرد؛ ایدهای که میگوید مردمان سفیدپوست وظیفه دارند رنگینپوستان وحشی و بدوی را به تمدن برسانند و تا ابدالدهر این بار سنگین را بهدوش میکشند.
رنگینپوستانی که در جشن شیکاگو حاضر بودند تنها برای دلقکبازی و سرگرمکردن حضار حاضر نمیشدند؛ با بسیاری از آنها در ازای ترفیع و پیشرفت از طریق انجام آزمایشات و برنامههای تحقیقاتی، خوشرفتاری هم میشد. در سال ۱۹۰۴ مقالهای در مجله Science منتشر شد که فرصتهای انسانشناسی در نمایشگاههای جهانی را توصیف میکرد که در یک نمایشگاه دیگر در شهر سنت لوئیس پدیدار شده بودند. زیرا این جشن به انسانشناسان زیادی مجال انجام کالبدشکافیهای متوالی روی اقوام و نژادهای مختلف را داده بود. در آزمایشگاههای کلمبیای بایوشاک، پروژکتورهایی نمودار شدند که پروندههایی از سرخپوستان را به عنوان هدف مطالعه علمی نشان میدادند.
بنیانگذاران کلمبیا باور دارند که ما فرقی با گاو نداریم. به این فکر کنید. به این فکر کنید که یک مرد به شما، به بچههایتان نگاه میکند و چند حیوان را میبیند که باید به آنها دستور بدهد. (درنظر آنها ما این هستیم) کسانی که نمیتوانند برای خودشان فکر و منطق داشته باشند؛ کسانی که نمیتوانند برای خودشان رویا و آرزو داشته باشند و نه کسانی که میخواهند مطمئن شوند فرزندانشان از آنها بهتر زندگی میکنند. میخواهند به ما بگویند کی غذا بخوریم، کی بخوابیم، کی بایستیم و کی بنشینیم. که بگویم «بله قربان!»، «نه قربان!»، «میتوانم به دستشویی بروم قربان؟». شما آدم نیستید، وسیلهاید.
-دیزی فیتزروی-
تعحبی ندارد که در ابتدا قرار بود کامستاک فقط یک سیاستمدار باشد؛ پیش از عرضه کلمبیا پر شده بود از پوسترهای دوره آلمان نازی که از برنامههای کامستاک برای نسل جوان خبر میدادند و پرچم کلمبیا اختلافی با پرچم ایالات متحده نداشت. در یکی از واکسفونها (دستگاههای ضبط صوت در بایوشاک) روزالیند لوتس، به یک نسخه از کلمبیا اشاره میکند که در آن «پرچمهای عجیب قرمز با نماد زرد کوچک» سرتاسر شهر آویزان شدهاند؛ احتمالاً پرچمهایی که از دموی سال ۲۰۱۰ بایوشاک، با حضور هنری سالتونستال ، مرد حذف شده این بازی باقیماندهاند. در جریان دمو ناگهان چشمهای سالتونستال[۲] دیوانه زرد شده و پارانویا و بدگمانی عجیبش بهعنوان یک سرمایهدار کاملاً قابل درک است. بعدها در جریان دموی سال ۲۰۱۱ جسد او روی زمین یله داد. البته هنری کثیف، این بدگمانی و وسواس فکری را از آمریکا قرض گرفته بود. چون نسخهای جدید از بار مرد سفید در کلمبیا وجود داشت که ده فرمان مهم را بهدست جورج واشنگتن نشان میداد که دورش را سرخپوستها و فقرای خارجی و چینیها گرفته بودند. یعنی آن جریان کشیدن مردم به تمدن دیگر از طریق حمالی و بارکشی عمو سم (آمریکاییها) شکل نمیگیرد بلکه قبایل بدوی سرتاسر جهان باید با پای برهنه دواندوان خودشان را به واشنگتن و نوری که از او ساطع میشود برسانند.
البته این مقاومت دربرابر خارجیها هزینه برمیدارد و کلمبیا مفتومجانی ساخته نشده؛ زکری کامستاک از دولت ایالات متحده پول و پیشنیازهای لازم را گرفت تا «مظهر قدرت و عظمت آمریکا» را بسازد و او هم روزالیند لوتس را پیدا کرد که یکی از فیزیکدانان سرآمد دوره خود بود. کامستاک پول و وسایل را به روزالیند لوتس داد و دستگاه لوتس ساخته شد تا روزالیند با همکاری نسخه دیگرش که مرد به دنیا آمده بود کلمبیا را روی هوا نگاه دارند. در جریان قیام بوکسورها در چین، چینیهایی که از حضور تاجران و فرهنگ خارجی و خریداری بیرویه زمین ناراحت بودند، گروههایی مخفی بهلطف هنر مبارزات سنتی پدیدآوردند. کامستاک که نمیتوانست جلوی شور آمریکاییاش را بگیرد، دستور داد تا کلمبیا مناطق مهم چین را از هوا بمبباران کند تا نوعی قدرتنمایی نظامی رقم بخورد. این حرکت کامستاک بیشتر به این دلیل که خودسرانه بود، در کنگره و مردان دولت ایالات متحده خریدار نداشت و کامستاک را احضار کردند. او هم خیلیسریع خودش را از آمریکا جدا کرد و ارتفاع شهر را از سطح زمین بالاتر برد. همینطور بود که کلمبیا، آبراهام لینکن را فردی اهریمنی و دشمن آمریکا میدید؛ چراکه او حق رای را به همه داد و اعمال لینکن با ارزشهای آمریکایی در تضاد بودند؛ آمریکای واقعی هیچگاه حق رای را به همه نمیدهد.
کامستاک هنوز به خودش افتخار میکرد؛ البته حمله به چینیها تنها نقطه درخشان کارنامه او نبود. تالار قهرمانان، مکانی است در کلمبیا که به یادبود قتل عام ووندد نی (Wounded Knee) و جنگ با بوکسورهای چینی بنا شده و در آن طرحها و عروسکهای زشت و کریه از چینیها و سرخپوستان دیده میشوند. در ۲۹ دسامبر سال ۱۸۹۰ میلادی، یک سرخپوست آمریکایی کر بهجای تسلیم سلاح به سوارهنظام هفتم ارتش آمریکا، رقص روح[۳] اجرا کرد (زیرا احتمالاً متوجه دستور نشده بود) و سوارهنظام که قبلاً یکی از رؤسای قبایل را کشته بود، یکی دیگر کشت و بیشتر از ۲۵۰ مرد، زن و کودک که بیشترشان سلاحها را تحویل داده بودند، به قتل رسیدند و در گوری دستهجمعی دفن شدند. بوکر دوئت ۱۶ ساله، عضو سوارهنظام هفتم ارتش آمریکا، در قتلعام ووندد نی حاضر بود. همرزمانش او را دستمیانداختند که رگوریشهای سرخپوستی دارد. بوکر دوئت هم برای اینکه مقام و منزلتش را در ارتش از دست ندهد، حسن نیت خود را با کندن پوست سر سرخپوستان بیدفاع ووندد نی و سوزاندن زنان و کودکان در گورستان دستهجمعی ثابت کرد. اما ارواح آن زنان و مردان بیچاره خواب راحت برای قلب سیاهش نگذاشتند تا بالاخره تصمیم گرفت در مراسم غسل تعمیدِ کشیش ویتینگ شرکت کند. در آخرین لحظات، بوکر پشیمان شد و تعمید را کنار گذاشت چراکه باور نداشت اعمال وحشتناکش با یک شنای ساده در آب حل و فصل شوند.
به او بگو بوکر! بگو چگونه ما در آن میدان نبرد مثل قهرمانان اسپارتا قدم میزدیم! من هنوز جیغها را میشنوم… کامستاک چطور؟ این همان سربازی است که من میگفتم! همان مردی که کامستاک مدام وانمود میکند که بود.
-کرنلیس اسلِیت-
مرگ
این بخش از نوشتار به شرح شخصیتها، تئوریهای چندجهانی و پلات بازی در بستههای الحاقی میپردازد.
وقتی الیزابت به بوکری که در ذهنش بود گفت که دلش برای او تنگ شده است، بوکر پاسخ داد که: «من تنها یک تصویر ذهنی هستم.» این بدترین جوابی بود که بهترین دوست میتوانست به الیزابت بگوید؛ الیزابت از این بوکر خیالی خواهش کرد که لااقل یک جمله دلگرمکننده بگوید تا از تلخی این پاسخ کاسته شود و قبل از اینکه الیزابت، پاسخ جمله: «من فکر میکنم بوکر هم دلتنگ تو است.» را بدهد، آسانسور به پله آخر رسید. این صحنه، اولین و آخرین باری بود که بازی ما را از حس وهمی و وسوسه ابراز علاقه و احساسات درآورد؛ این مهره مار بازی است که بوکر و الیزابت مدام جملاتشان را در گلو قورت میدهند و بوکر حاضر نیست دقیقاً تعریف کند که در آن چند تکه دل چه میگذرد. حتی در جریان بستهالحاقی Burial At Sea باآنکه ما میدانستیم بوکر و الیزابت دختر و پدری هستند در جامهای دیگر، اما پذیرفتن تظاهربازیهای الیزابت از اینکه بوکر را نمیشناسد و با او قبلاً در کلمبیا نبوده چندان کار شاقی نیست.
انگار بسته الحاقی بایوشاک: بیکران فقط برای آن بود که رویای اتاقِ «بوکر دوئت: کارآگاه شخصی» در آمریکای دهه ۵۰ و ۶۰ محقق شود و آن افتتاحیه سینماتیکی که رپچر همیشه لایقش بوده را ببینیم. یعنی در اثنای تعامل با نخبههای رپچر، احتمالاً دقیقهای صدبار از خودتان پرسیدهاید که اگر در خط اصلی بایوشاک: بیکران، الیزابت دمار از روزگار کامستاکهای دیگر درآورد و بوکرهای قبل از غسل تعمید همه دارفانی را وداع گفتند، پس این بوکر بختبرگشته و ریهسوزانده که عاشق مُردن روی میزش است دقیقاً از پشت کدام کوه سردرآورده؟ درحالی که رفقای شفیق ما در سابردیتها و یوتیوب، بهدنبال داغ بودن سوال، سریعاً آن را گردن «حفرههای داستانی» انداختند و وبسایتها، مشغول ارائه خوانشهای فمنیستی از بازیهای روز بودند، شنیدن پاسخ این سوال از زبان یک کاربر کاملاً تصادفی در یک مکالمه اینترنتی نادرترین پدیده دهه گذشته را در دنیای بازیها رقم زد.
او از یک واقعیت از سال ۱۹۱۲ به یک واقعیت در سال ۱۹۴۸ رفت
-کاربر تصادفی-
شرح خطایا و ریزهکاریهای معماهای چندجهانی بایوشاک بهشکلی ماهوی سخت و باری به هر جهت نیست تا صرفاً اسباب گیج و منگ بازی و تئوریپردازیهای صدساله باشد؛ مردم ۱۳ سال برسر زنده بودن یا نبودن اندرو رایان بحث میکردند درحالی که در سال ۲۰۰۷ اندرو رایان دستگاه ویتا چمبر خود را (که باعث بازگشتن مردم رپچر به زندگی میشد) خاموش کرده بود. اگر مردم میدانستند که در بایوشاک گیمپلی و راویگری برادرانی هستند که در یک بدن زندگی میکنند احتمالاً هیچگاه این بحثها را پیش نمیکشیدند. در بیکران هم همان آش و همان کاسه بود؛ اگر طرفداران با دقت به قانون «ثابتها و متغیرها» توجه میکردند، دیگر لازم نبود تا از خودمان سوال کنیم که آیا بوکر پشت دربِ منتهی به غسل تعمید پیشنهاد الیزابت را رد کرد یا خیر؛ زیرا مرگ بوکر یک اتفاق بیقید و شرط بود که با برگشتن به نقطه جدایی کامستاک و بوکر و نفستنگیاش زیر آب تعمید شکل گرفت؛ یعنی همهطوره هیچ راهی نداشت که مثلاً بوکر اختیارات زیادی روی میز داشته باشد چون وقتی بوکر گفت: «من دنبال نمیکنم.» الیزابت مشخص کرد که او همین الان هم انتخابش را انجام داده. یعنی کامستاک در نطفه خفه شد و آن قسمت کوتاه پس از تیتراژ، من باب اشاره به یک بستهالحاقی بوده و یک پایان رویهم که اندکی بازگذاشته شده است.
اما در شرح اینکه کارآگاه بوکر دوئت چگونه در بستهالحاقی نفس میکشد، اقوال فراوانی آوردهاند ولی بازی با این سوال آب و نان نمیشود چراکه قبل از خفگی بوکر در جریان پایانبندی بایوشاک: بیکران، یکی از کامستاکها از روزالیند و رابرت لوتس میخواهد که او را به رپچر ببرند. زکری کامستاک در جریان خریداری آنا دوئت از بوکر، خرابکاری میکند و آنا را میکُشد و حالش خراب میشود. سرشکسته از این اتفاق، کامستاک تحت هویت جدیدش، کارآگاه بوکر دوئت به نسخهای از رپچر در سال ۱۹۴۸ میرود. اگر صاحبان تئوری احیاناً اشکالی به اختلاف فاحش زمانی بین ۱۹۱۲ تا ۱۹۴۸ ایراد وارد کردند، باید آن را گردن لوتسها بیندازید؛ چراکه کامستاک در این مورد از خواص دستگاه لوتس و دروازهها استفاده کرد تا مستقیماً قبل از اتمام پایانبندی بازی در رپچر باشد و تحت تاثیر تصمیم نهایی الیزابت و بوکر قرار نگیرد. با فرار به رپچر، کامستاک به نقطهای کوچک، خارج از دایره بزرگ قتلعام بوکرها و کامستاکها تبدیل شد.
الیزابت، ترسان از اینکه دوباره دردهای یک آنای مرده را احساس کند، متوجه حضور کامستاک در رپچر میشود و تواناییهایی که با تخریب سایفون بهدست آورده بود، او را دوباره به لوتسها و رپچر متصل میکنند. اینبار برای انتقام از کامستاک، الیزابت از سالی، دختر گمشده بوکر/کامستاک در رپچر استفاده میکند. چرخه تکرار بوکر، در رپچر همان است که بود. بوکر اعمالی ناصواب انجام میدهد، افسرده میشود، به شرطبندیهای سنگین روی میآورد و دخترش را از دست میدهد. جالب اینجاست که بوکر هیچگاه شرطبند خوبی هم نبوده و همیشه تعداد زیادی طلبکار دنبالش راه میافتند. بوکر بهمثابه دیوانهای که از قفس پریده است، در تقلا برای خروج از خاطرات فراموش شده، احمقانه الیزابت را دنبال میکند غافل از اینکه با یک دختر معمولی طرف نیست و کمکم خوابهایی که دیده تعبیر میشوند. ندانمکاری جزئی از وجود بوکر است و برای تشکر از این بابت باید دوباره به ووندد نی و کلمبیا سر زد.
دیگر این دوری خیلی طولانی شده بود؛ Burial At Sea بیشتر درباره مرگ است و انسانهای بیچارهای را نشان میدهد که تاوان ندانمکاریهایشان را پس میدهند. دردکشیدن، از همان صحنه ابتدایی و سرفههای بوکر دوئت تا سکانس عمل لوبوتومی بهدست اطلس در تار و پود بازی خیس میخورد و این مردان غمزده که زیر دریا زندانی شدهاند. انتقام الیزابت از کامستاک تبدیل شد به انتقام الیزابت از خودش و آغاز عملیات بیچارگی و جنگ داخلی در رپچر. الیزابت از آخرین کامستاک انتقام گرفت و بلافاصله توسط همان بیگددی که برای قتل کامستاک استخدام کرده بود کشته شد. با آنکه الیزابت میدانست بازگشتش به جهانی که قبلاً در آن مرده باعث پیش آمدن پدیدهای بهنام برهمنهی کوانتومی میشود (اصطلاحی مربوط به فیزیک کوانتوم که در دنیای بایوشاک باعث از دست رفتن قدرات الیزابت میشود)، الیزابت که تا پیش از این، مثل لوتسها چندجان اضافه داشت، برای خریدن جان سالی، دخترخوانده کامستاک/بوکر در رپچر تواناییهای ویژهاش را فروخت و دوباره به رپچر آمد. بازگشت الیزابت به رپچر دقیقاً پس از بههوش آمدنش کنار بوکر (دقایق اولیه قسمت دوم) رقم میخورد. یعنی پس از آنکه الیزابت این همه راه را سفر کرد، تا با نشان دادن سالی به کامستاک (در رپچر با تغییر هویت، بوکر) و کشتنش از او انتقام بگیرد، توسط یک بیگددی به قتل میرسد.
گم کردن خانواده خیلی درد دارد؛ درد سوختن و حسرت یک عمر از بینوایی و نیافتن خانواده، جان را از ریشه آتش میزد. مگر چهقدر باید طول بکشد تا یکنفر اهلش را بیابد و در آغوش بکشد آن پیراهن خوشعطر را و سلام کند بر دستان گلپیکر عزیزش؟ آنقدر راهنیافتن به یک جای خوش سخت است که یکبار یکنفر را وادار کرد خیال عزیزانش را همهجا بکشد. مرد که ساده خانوادهاش را رها نمیکند! مرد اذیت میشود و داستان غمش را برای اهلی که ندارد میگوید و به درماندگیاش لبخند میزند. این بغضخوردنها از گم کردن اهل، میگویند: «ذهنم برای عزیزانم مشوش شده.» یا میگویند: «کمرم از تنهایی شکست.» حالا بوکر مرد، بابا مرد و در این همچشمی برای بیشتر تنها شدن، الیزابت برنده شد. دخترِ پدر گفت: «کمرم از تنهایی شکست.» و ندانست که کمرشکستن شغل پدر است. یعنی از همان دقایق ابتدایی، سرفههای پیاپی بوکر از سوختن ریههایش براثر تنهایی آمده بودند و وقتی گفت: «ما تعطیل کردیم.» یعنی ما بیچارگانی هستیم که در اتاقهای تاریک گریه میکنیم و این شغل را عمداً انتخاب کردیم تا در تنهایی گریه کنیم.
وقتی در پاریس، الیزابت در فروشگاه کتابی، کتاب سن معصومیت نوشته ایدیت وارتون را درخواست کرد، فروشنده گفت: «ببخشید اما این کتاب هنوز نوشته نشده است!» آنجا بود که متوجه شدم یکجای کار میلنگد و الیزابت هنوز آرام نگرفته است. یعنی او هنوز آن مسکن و مأمن خویش را نیافته؛ اهلش را نیافته تا کنار آنها آرام بگیرد. چهبسا مسئله «آرام گرفتن آدمها» مثل آن معادلات مجهولی دوران دبستان نباشد که با گل و بلبل حل شود. وقتی هم که در آسانسور الیزابت به بوکر گفت که دلم برایت تنگ شده، دوباره متوجه شدم که یکجای کار میلنگد. کن لوین هم آدمی است که کلاً فکر میکند بشر لنگانلنگان راه میرود و در پروسه لنگیدن تا سرحد مرگ غلط میزند. همین دیدگاه است که باعث میشود بوکر دوئت با پیشنهاد کشیش ویتینگ کنار نیاید چون خونهایی که ریخته قرمزتر از آن بودند که با پیشنهاد ویتینگ شوریده شوند. اگر به دلایلی، اسم این بخش را مرگ گذاشتیم، به این دلیل بود که الیزابت درجریان پذیرفتن مقوله مرگ و اعمال گذشتهاش در زندگی باید با تنهایی لاینحلش کنار میآمد. چون کار از کار برای بوکر گذشته بود و بوکر آنقدر در سودای یک معذرتخواهی ساده از آن سرهای سوخته در ووندد نی شب و روز میگذراند که دخترش را فروخت و بدبختتر شد. بدبختی هم رفیق گرمابه و گلستانی بود که تا روز قیامت رهایش نمیکرد. چهزمانی که مجبور بود بهزعم خودش، برای جبران بدهی دنبال دختر خونیاش بدود تا او را به یکی دیگر بفروشد و چه وقتی در چشمانش الیزابت را التماس میکرد.
بوکر در هر آسانسوری که با الیزابت تنها میشد، مدام با چشمانش میگفت: «تو را بهخدا بگو تو دختر من هستی و از این جهنم نجاتم بده.» بههمین خاطر بود که در رپچر، الیزابت سالی را «دختر بوکر» خطاب کرد؛ چراکه همین نگاه را دوباره در چشمان بوکر دید و دنبال بهانهای بود ثقیل و سنگین تا هرطور شده یک دختر دیگر به بوکر بچسباند و تا قطره آخر از جانش را بگیرد. زمانش که برسد، این التماسهای چشمی بیپاسخ تبدیل به حسرت میشوند و خیابانهای پر شده از صدای مردم را در کلمبیا تصرف میکنند. پس اگر بشر آمده تا لنگانلنگان روی زمین راه برود و تا سرحد مرگ بخزد، زندگی مایه شرمساری است و درب حیات را باید گِل گرفت. مثل آن ازهمهجا بیخبری که گفت: «مهم این است که ما ژنهایمان را به نسل بعد انتقال دهیم و اگر اینکار را بهدرستی انجام دهیم، آنوقت میتوانیم خوشحال باشیم چراکه یک قایق ژنی را با موفقیت تحویل دادهایم.» اما این قایق ژنی نه مأوا میشود و نه مأمن وگرنه حتی بدترین و سنگدلترین هیولاهای روی زمین هم این قایق ژنی را تحویل دادهاند و این طبلهای اگزیستانسیالیستی برای همین هیچگاه صدا ندارند؛ چون در خودزنیهای مداوم برای معنادادن به زندگیشان زیاد به جادهخاکی میزنند و تنهایی مقولهای است بسی عریض و طویلتر از آنکه با نوازشهای تصنعی و قربانصدقه رفتنهای روزمره حل شود.
مردم که کارآگاه دوئت را میدیدند، میگفتند: «تو چهره خیلی غمگینی داری.» و دوئت رد میشد و هیچ نمیگفت؛ چهرهای غمگین در آب، روی آب، کنار آب و زیر آب. این انسانهای جامانده زیرآب، فقط تنهایی الیزابت را نشان نمیدهند؛ بوکر دوئت هم در دنیا تنهاست و این تنهایی سوءتفاهمی است به بزرگی تاریخ. واقعاً پیرمردی با پوست چروک و موی سفید چه دارد که بگوید مگر حسرت تا شب و روزش را پشیمانی بخورد. آب از سر این پیرمرد گذشت و در تنهایی مرد، آنقدر مرد تا یادش بیاید چگونه ۲۵۰ نفر کنار رود ووندد نی بهتوالی در قتلگاهی بزرگ بهقتل رسیدند. بوکر دوئت، همان ویلیام مانی فیلم نابخشوده است که زنها و بچهها را کشت و آب از سرش گذشت و آخرسر نفهمیدیم که آیا واقعاً در آن شب بارانی رستگار شد یا نه و البته اهمیتی هم نداشت که او پیرمردی بود در شرف مرگ و از دار دنیا فقط یک خانه و دختر و پسر داشت و کوهی از حسرت. به کلودیای فوتکرده قول داده بود که دیگر اسلحه و مایعات ابلهانه مصرف نکند. آخرش آنقدر خودخوری کرد که دیگر مجالی برایش نماند چیز دیگری بخورد.
بابا که رفت، الیزابت باید با یکی بدتر از کامستاک سر میکرد؛ اطلس و رفقایش عقل درست و حسابی ندارند و رایان هم که در بیستسوالیهای رپچر برنده شده بود، از حرکات اطلس خبر داشت. اطلس سالی را در دستانش گرفته بود و سالی هم آخرین امید الیزابت برای درست کردن یک زندگی رفته. پس با آن دروغ درست و حسابی درباره کمکدست دکتر سوچانگ بودن، الیزابت باید از آخرین شانسش برای درست کردن دستگاه ذرهای لوتسها و پس گرفتن سالی استفاده میکرد. بازگشت به کلمبیا، ابزار موردنیاز برای تعمیر مکانیسم را فراهم میکرد و درشترازهایی درباره فینک، رفیق گرمابه و نه گلستان کامستاک که با سوچانگ درزمینه تولید ویگور/پلاسمیدها و ایجاد ارتباط عاطفی میان بیگددی و خواهر کوچولو همکاری میکرد. بازگشت به کلمبیا هم آنطور که میگفتند چندان مخالف قوانین دنیای بایوشاک نیست و دروازهها قبلاً تجربه سفر در زمان را داشتهاند.
تحسین برانگیزترین موجود روی این زمین سبز کدام است؟ زنبور! آیا تا به حال دیدهاید یک زنبور به تعطیلات برود؟ تاحالا دیدهاید زنبور یک روز بهعلت بیماری مرخصی بگیرد؟ خب دوستان من، پاسخ خیر است! پس من میگویم… زنبور باشید. زنبور باشید!
-جرمایاه فینک-
فقط برای اینکه یکدیگر را بهتر بشناسیم، جرمایاه فینک ۱۶ ساعت کار در روز برای کارگری که هیچ شغل دیگری پیشرویش ندارد را معرفی میکند و روی صحبتش با یک جهان بزرگ از سرمایهداران بالفطره است که یک بازخوانی حماسی و هیجانانگیز از زیرگرفتن کارگران ارائه میدهد. یعنی یک رأس کاریزماتیک در کلمبیا که بهوسیله قوانین نانوشته دنیای اقتصاد، ابزارهای سودآوری را روی مردمان شهر میبندد تا جای قدرت حسابی محفوظ باشد. خوبی جرمایاه فینک این است که اگر قدرت زیرزبانش مزه کند مستقیماً بدون گفتن شعارهای یکقران دوهزار حرفش را میزند. یعنی صراحتاً میگوید من یک مزرعهداری هستم که فلان تعداد گاو خریداری کردهام و این اساس کار ماست. هرکس هم که راضی نیست میتواند برود آن پایین تا قوطی کنسرو خالی بخورد. فینک بیشتر از اینکه خیلی وابسته به شعارهای آمریکایی باشد، وابسته به پول آمریکایی است و صراحتاً در واکسفونها از کامستاک و ایدههایش اعلام برائت میکند.
پوسترهایی که در محل شغلش وجود دارند همه انعکاسی از یک جریان اقتصادی هستند که باحضور افرادی مثل کامستاک راه میافتند و فینک هم نانش را میخورد. خودشیفتگی هم اصلی مهم در تمامی این مجسمههاست که نور خورشید را طلایی بازتاب میدهد. در جریان جنگجهانی اول، پوسترهایی از عموسم (آمریکا در قالب مرد) پخش میشدند که در آنها عمو سم با انگشت اشاره بهروبهرو نگاه میکند و میگوید: «تو را میخواهم!» در صنایع فینک، فینک انگشت اشارهاش را در چشمان کارگردان بیآب و نانش میکند و پوسترهای «ساکت باشید» را همهجا میچسباند.
درواقع این فینک بود که با آزمایش حیوانات مختلف، بستری برای ساخت سانگبرد فراهم کرد و همزمان با ساخت ویگورها، مدام به رپچر سرک میکشید. از طرفی، دیزی فیتزروی هم از آنور بام میافتد. با سربازانی که خون جلوی چشمانشان را گرفته است و یک نبرد چپ و راستی بزرگ که درنهایت به همان چرخه اول گرفتار میشود. یعنی زیرورو کردن شرایط در کلمبیا، مثل آن نسخه از کلمبیا که پرچمهای قرمز داشت، همان روزگار فینک و کامستاک را تکرار میکرد. جنبش واکس پس از گرفتن کلمبیا در نسخهای متفاوت، سریعاً تغییر جهت میدهد و از برابری برای همه، بهبرابری برای واکس و پس از آن به سروری واکس عوض میشود. اینها سالهای تجربه شدهای هستند که جای بحث و نزاع ندارند. چرخههای اقتصادی با رفتن فینک بهسرعت در دستان دیگری میافتند و دیزی فیتزروی هرچقدر درابتدا فداکاری کند، بازهم تسلیم شور و هیجانی میشود که به هوادارانش تزریق میکرد و در صحنه قتل فینک و پسرش فاتحه این جنش را میخواند. پس از آن، نزاع واکس برای پسگرفتن حقش تبدیل میشود به مسابقه خوردن حق بقیه مردم و تخریب احمقانه شهر که هیچگاه دردی را دوا نکرد. حتی وقتی جای جورج واشنگتن بهصورت نمادین با آبراهام لینکن عوض شد که هردو رگبار بهدست میگرفتند!
الیزابت میدانست که اطلس به وعدهاش عمل نمیکند؛ او یکبار پشتهمه درها را دیده بود و بههمین دلیل توانست کد رمزی دکتر سوچانگ را فعال کند و آینده را به یاد بیاورد. دلیل حضور بوکر در رویاها، راهنمایی ذهنی الیزابت بود به آنجه که خود میدانست و قوت قلبی که از طریق تنها دوستش به او میرسید. حالا میتوانیم همه کاسهکوزهها را برسر الیزابت بشکنیم؛ او بود که با ورود به آزمایشگاه دکتر سوچانگ، یکی از بیگددیهای ابتدایی را تعمیر کرد و فرمول موفق ایجاد ارتباط میان آنها و خواهرکوچولوها را یافت و او بود که رمز فعالسازی Would You Kindly را به اطلس گفت تا جک را تحت تأثیر قرار بدهد و جنگ داخلی رپچر را با بالاکشیدن زندان اطلس (که به دستور رایان قرنطینه شده بود) آغاز کند.
دکتر سوچانگ بههرحال نمیتوانست بهطرز صحیح بیگددیها را به خواهرکوچولوها متصل کند؛ عمدتاً به این دلیل که فینک، با غریزه سرمایهداریاش فرمولهایی که برای ایجاد ارتباط میان الیزابت و سانگبرد استفاده کرده بود را مبادله نمیکرد. برای همین بود که سوچانگ از فرصتی که با حضور دوباره الیزابت در کلمبیا محیا شده بود، میخواست دنبال نمونه موهای دختری بگردد که باعث شد سانگبرد به او متصل شود. البته حضور دوباره در کلمبیایی که علیالظاهر در پایان بایوشاک: بیکران نابود شده بود، بهخودی خود با توجه به خواص دستگاه لوتس و دروازهها اشکالی ندارد چراکه باتوجه به منطقی که برایشان نوشته شده، میتوانند مصرفکننده را در زمان جلوتر یا عقبتر ببرند (حتی اگر کلمبیای حذفشده باشد) همانطور که زکری کامستاک را از سال ۱۹۱۲ در کلمبیا به سال ۱۹۴۸ در رپچر بردند. دنیایی است که برای سوچانگ رقم خورد؛ فکر میکرد که بیگددیها دوباره از جفا به خواهرکوچولوهایشان میگذرند؛ اما سوچانگ عاقبت بهدست تحقیقاتش کشته شد.
رپچرهم که آسایشگاه هنرمندان روانی یا روانیهای هنرمندی مثل سندر کوهن است که در رقابت رقص، عقدههایش را خالی میکند و بهدنبال نتهای درست، فیتزپاتریک را میکشد تا باعث بشود ما کمی قیاس معالفارغ کنیم و هنر را مجال خالی شدن عقدههای صدهزارسالهای بدانیم که برای یافتن یک ضربه درست به تارهای متصل به چوبهای آهنگین تا ثریا میرود. یا طریق خروجی از حقایق لاینفک زندگی که در سایه ترس از روبهرویی و روبهرویی با ترس روزگار سیاه میکند. آخرسر سوالی که باقی میماند این است که آیا حقاً و واقعاً، هنر در نقش مسکنی، زندگی فلاکتبار انسان را آرام میکند یا خیر. چون مبنا و معیار عقلانیت و سلامت عمر امروز دیگر در دنیا اعتباری ندارد و معلوم نیست با چه معیاری میتواند کسی مثل سندر کوهن را دیوانه دانست. در دنیا حالا ما افرادی را داریم که رسمیتی برای زندگی تعریف نمیکنند و چون در زندگی بیبرهانِ صرفاً مادی، زور و اجباری در پذیرفتن یک طریق و سیرت ثابت و حق برای زندگی کردن نیست، میتوان پشت نقاب هنر قایم شد و دیوانگی کرد.
یعنی اساساً دلیل و علت سردرآوردن هنر از جایگاهش این بود که بگوید نگران نباش من به همه رفتارهایت صلاحیت لازم را میدهم و چون هنرمند در تلاش برای بهعمل آوردن فریضه مشهور «فرار از حقایق» است پس قدیسی شناخته میشود صاحبمقام و بلندفکر که مردمان روزگار سرتعظیم روی کفشهایش فرود میآورند. از این جهت، واکنش بوکر به کلمه هنرمند برای سندر کوهن شدیداً قابل توجه بود و گریزی بر سوگواری بشر برای خودش. این اصل بزرگ در شهر رپچر، از آنجا قابل احترام است که اندرو رایان با جمعآوری نخبههای جهانی اقدام به ساخت این شهر کرده؛ یعنی شهروندان رپچر همه یا هنرمندان نامی هستند و یا دانشمندان و فرهیختگان عصر خود و بازهم کارشان یک جایی لنگ میزند. چون دردهایی در نهاد این مردم ساکنند که با کتابهای فیزیک کوانتوم و موسیقی کلاسیک سرخم نمیکنند و از رو نمیروند.
پاسخ چیست؟ شرمنده ما پاسخی نداریم؛ ما فقط سوال میپرسیم و در رویای یافتن حقیقت با شیرینی زندگی میکنیم چون اگر حقیقت را یافتیم، آنوقت دیگر چیزی برای زندگی کردن نداریم! این جمله عجیب و نامطمئن تنها بخشی از دعوای سههزارساله خوشفکرانی است که هنوز به نتیجه نرسیدهاند و تنها باهمین اندک دانششان درباره ماهیت حقیقت ترانهسرایی میکنند. هنوز هم برای بسیاری راه فراری از تنهایی روشن نشده و این خودقرنطینگی سرگذشت حقیقتی است که هیچگاه (بهخواست مردمان) پیدا نمیشود مگر آنکه روزی زمان صادق شدن آدمی با خودش برسد و اجبار درکار حقیقت نیست چون در غار افلاطون، عدهای متعمداً، از روی قصد آمدند و با اشکال هندسی بازی کردند تا آن سر آن بندهخداهای داخل غار کلاه بگذارند. لااقل مرگ همان ایستگاهی است که باعث میشود یکی فکر کند عاقبت کارش به کجا ختم میشود و در آن نقطه باریک است که هنر و عشق و موسیقی کلاسیک همه کنار میروند و همه تنها میشوند.
برای دختری که پدرش را از دست داده اما، حکایت همان درد بیدواست که لاینحل تشریف دارد و با کسب اجازه از اهل هم سلامت نمیشود. ما را با مرگ و تنهایی تنها بذارید تا واقعاً بدانیم در مقابل حقایق دنیا، همه مدعیان فراری دادن انسان بیچاره و سبک میشوند و آن عهد نفرین شده تمام میشود. الیزابت در این گریبانگیری با تنهایی، مجالی بیشتر نمیبیند و سالی هم همان دختری است که الیزابت از آخرین کامستاک گرفت و حالا باید مادرخواندگیاش را با آن صورت خونی از ضربات اطلس بپذیرد. درد از چشمانش میبارد درحالی که بوکر را یادآوری میکند که یک آنا بیشتر ندارد. بوکر نیست و این نبودش، یعنی نمک برزخمهای همیشه زنده و یادآوری این حقیقت که صورت غمگین درخانواده دوئت ارثی است.
تنهایی بخشی از حیات ماست؛ بخشی از الیزابت که برای آخرین بار با بوکر وداع کرد و دستانش را گرفت. برای اینکه لاجرم متوجه این قضیه مهم بشود که باید تکیهگاهی نامیرا در زندگانی کوتاهش انتخاب کند و از گفتن آنچه که سالها برای شناختن و معرفتش زحمت کشیده پشیمان نشود. آرزومندی و شیدایی بوکر برای روایت آخرین قصه از خانواده مردگان کلمبیا، یک بدهی گران بود که تا ادا شدنش، باید شبهای سرد رپچر را در اعتزال گذارند.
پانویسها:
- استثناگرایی آمریکایی (American exceptionalism) معتقد است که آمریکا ذاتاً بهدلیل تعاریف متفاوتش از سیاست و اقتصاد، جامعه و قوانین با دیگر ملل متمایز است. دوم اینکه مختصراً، استثناگرایی آمریکایی این ایده است که آمریکا مأموریتی خاص برای دگرگونی جهان دارد که باید محقق شود.
- هنری سالتونستال در نسخه نهایی بازی بایوشاک: بیکران حضور ندارد و به دلایل نامعلوم در مراحل تولید اثر حذف شد.
- سرخپوستان آمریکایی باورداشتند رقص روح شرایط را به گذشته برمیگرداند.
۱۰ قهرمان کودک محبوب دنیای انیمه
پاساژ علاءالدین مرکز خرید گوشی یا مرکز کلاهبرداری از مشتریان!
شرکت رایان پژوه پاسارگاد rpp.me کلاه بردار بزرگ دارای نماد اعتماد
فروشگاه کلاه برداری به نام ( آتاری ایران )